گفت وگو گفتم : - « اين
باغ ار گل سرخ
بهاران بايد
ش ؟. . .» گفت : -« صبری
تا کران روز
کاران بايد ش. تاز
يانه ی رعد و
نيزه ی
آذرخشان نيز
هست، گر
نسيم بوسه
های نرم
باران بايدش .» گفتم : - « آن
قربانيان
پار ، آن
گلهای سرخ؟ . . . » گفت : - « آری. . . » ناگهانش
گريه آرامش
ربود، وزپی
خاموشی تو
فانيش گفت : - «
اگر در
سوکشان ابر
شب
خواهد
گريست، هفت
دريای جهان
يک قطره
باران بايدش.» گفتمش
: -« خالی
ست شهر از
عاشقان ،
وينجا نماند مرد
راهی تا هوای
کوی ياران
بايدش .» گفت : - « چون
روح بهاران
آيد از اقصای
شهر، مردها
جوشد زخاک ، آنسان
که از باران
گياه، وانچه
می بايد کنون صبر
مردان و دل
اميدواران
بايدش .» 1348–
تهران |